ونوس ترابی، نویسندهی پویا و آفرینشگر رمان ۱۰۵ صفحهای « پینوشت: اپراتور» است که پس از شلیک تراژدی پرواز ۷۵۲ همانند میلیونها تن ایرانی دچار رنج جانکاهی شد و توانست از این رنج، گنج بسازد. نویسنده با بکارگیری واقعیت و تخیل و به یاری ذهن خیالانگیز و دانش سرشار ادبیاش توانست اپراتور را از نیمهی پنهانِ جنایت و پشتپرده بیرون بکشد. اگر خواننده پایان داستان را نمیدانست رمان رئالیسم ترابی در ژانر یکی از هیجانانگیزترین داستانهای معمایی ـ جنایی قرار میگرفت. نویسنده از ابتدای انتخاب عنوان کتاب، کلنگِ کاربلدی را زده. پینوشت در معنای لغوی دستوری است که از جانب ريیس بصورت کتبی به فردی داده میشود. عنوان رمان در نوع خود بینظیرست و از درونمایهای دیکته شده به مسئول دستگاههای شبیهساز بنام اپراتور خبر میدهد. کتاب به نفر صدوهفتادوهفتم تقدیم کرده. نوزادی که نگذاشتند هرگز زاده شود!
از نخستین برگ کتاب نویسنده خواسته ما را بدونِ فرصتسوزی وارد داستان کند وگرنه افزودن یک صفحه فهرست کار سادهای بود. رمان با فصلهای کوتاه کوتاه در ۱۹بخش ارائه شده و این موجز نویسیِ نویسنده مرا ترعیب میکند به یک نفس خواندنِ کتاب. در اولین سطر، شناسنامهی کتابرا با استعارهای بدیع، که در سرتاسر داستان بصورت لایت موتیف یا تکرارشوندهی ذهنی بکار گرفته در پیشانینوشت کتاب مینگارد. وزنِ واژهها، لحن، ضرباهنگ، نثر روان و کنایه آمیز راوی که با تکنیک سیال ذهن با خواننده سخن میگوید، خواننده را جذب داستان میکند. نویسنده، اپراتور را از دالانهای هزارتو، درونِ طرحی گیر میاندازد که پرده از راز ماموریت مرموز، سرّی و سکوتش برمیدارد. اما این چگونه ماموریتیست که با نابودی ۱۷۷ انسان به انجام میرسد؟ با چه هدفی؟ و از طرف چه کسی با کسانی؟ تکنیک تکگویی درونی انتخاب شایستهای است که به مدد آن خواننده به درونیترین اعماق ذهن راوی راهپیدا میکند و از خصوصیترین آرزوها و کارهای شرمآور این مرد جوان با خبر میشود. لحن مورس گونهی رمان اینرا در ذهن به یاد میآورد که این دیالوگیست بین دو زندانی دهان بسته که از پشت دیوار ادبیات گفتگو میکنند. اپراتور تا نیمهی فصل سوم ما را به اندرونی خانهاش نمیبرد که خود دال بر برتری هدفیست که در راس قرار گرفته. مردی متاهل که دختری بنام زویا و پسرکی در شرف زاده شدن دارد بنام زکریا! نویسنده با سود بردن از تکنیک فلاشبک و تکرار در تداعی ذهن، قطرهقطره ما را با تشکیل هستهی هدف آشنا میسازد. مرد جوان در سراشیبی سخنپراکنی سیال ذهن به مرثیهسرایی سرداری مویه سر میدهد که بقول خودش هنوز جوهرهی خونش از خاک غربت خشک نشده. طنز سیاه نویسنده آنقدر شگفتانگیزست که در بزنگاههایی ما را به خنده وا میدارد هرچند با طعم تلخ! در این اعترافات، راوی ما را با سیستمی آشنا میکند که هانا ارنت به آن پرداخته. تولید آدمهایی ایدئولوژیک محور که در هر زمان و مکانی از آنها شبیه به رباط استفادهی ابزاری میکنند. ظرف زمانی ۴۸ ساعت تکنیکیست که نویسنده در جهت ایجاد هیجان و کشمکش بیوقفه در شخصیتها بکار میگیرد هنگامیکه اولین گرهگشایی از زبان حاج مرتضی دومین تیپ شخصیت رمان آشکار میشود: آتیشبازی واقعی و هول توی دل جهان، فرداست. ونوس ترابی شبیه به جیمزجویس استاد تشبیهات و پل تداعی از همین عنصر برای نقب زدن به گذشتهی حاجمرتضی و همدستی با فرماندههانش یود میبرد تا خواننده را با اوج شقاوت آنها آشنا کند. گرهگشایی تعلیق چرایی این تراژدی از زبان سرخ حاجمرتضی در صفحهی ۳۶ گشوده میشود که میگوید: «قربونی لازمه» میفهمی؟!جدال راوی با خود در سبک کردن سنگینی جنایت به امری مقدس و خونی که باید بریزد کنجکاوی خواننده را برمیانگیزد تا ببیند نظریهی هانا آرنت چگونه کار میکند. آیا یاسر با تمام ذهن تربیت شدهاش از یکسو و وجدانی که هنوز در او نمرده، کدام را انتخاب میکند؟
چهارمین فصل در دومین گرهگشایی هیجان خواننده و راوی داستان همزمان تبدار میشود. یاسر که زیر نظر پدری متعصب با الگوهای ایدئولوژیک بزرگ شده و زیر تحقیر و کنایهی «مترسک شمر» پدرش هنوز قد راست نکرده، با ترس از حاج مرتضی، او را جلد دوم پدرش مییبند و در دل به او لیچار میبندد. نویسنده برای رضایت راوی به پذیرفتن امرِ مهدوم مسافران، بناچار با راوی همذاتپنداری میکند تا درونیاتش را بیشتر بکاود. از اینروست که ذهن سیال اپراتور وجدانش را که از کینههای کودکی تلنبارشده با تشریح موقعیت و جایگاه بلند مسافران پیوند میزند تا وجدانش را آرام سازد. نویسنده نخواسته راوی را تطهیر کند، از اینرو او را وامیدارد تا به چرخهی معیوب خشونت اعتراف کند: من هزار پارهی مانده در اویم! من، اویم.
با این تردیدها در راوی، اضطراب خواننده برای نیل به نقطهی اوج داستان سیر صعودی مییاید. با رسیدن به فصل پایانی رمان، خواننده شک، ترس، سرسپردگی، اقتدار و لذت انتقام را در راوی به نظاره مینشیند و پی به جهانی میبرد که با جهان زیستیِ خودش تفاوتی سترگ دارد.
شخصیتهای دیگر نویسنده جز راوی، یا سفیدند یا سیاه و شاید همین نکته او را باور پذبر ساخته. اوج داستان از زبان حاجمرتضی افشا میشود و از این لحظه ظرف زمانی رمان در یک ساعت شنی ریخته میشود و با فرود هر ریگ خواننده و راوی با هم سقوط میکنند. خواننده امیدوار است یاسر کنایهی پدر را فراموش کند و «مترسک شمر» نشود و یا موشک عمل نکند و راوی با تداعی خاطرهها و لایتموتیفها در سرش و گفتن رمز یا زهرا، نفس را در سینهی خواننده حبس میکند. ضربهی کاری در آخرین پاراگراف به خواننده اصابت میکند زیرا با یاسر احساس همذاتپنداری پیدا میکند، چرا که سیستم میتوانست بجای او از هر شخص دیگری استفاده کند. نویسنده برای رسیدن به همین مفهوم تکرار چرخهی خشونت در سیستمهای توتالیتاریسم است که در نقطهی عطف رمان که تراژدی واقع میشود، راوی را با آن همه شک و شکایت دچار بینش ناگهانی (epiphany) نمیکند و بلعکس این جمله را به زبان میآورد: «یک امشب آرام بگیر. فردا دوباره به ماشهها و دگمههای خلاص فکر میکنیم»!
فرانک مستوفی
ششم ژانویه ۲۰۲۲